نمیدانم نهضت سوادآموزی با نسل معلمهایی که رو به بازنشستگی هستند چه کرده! همگی یک تخته کم دارند! همگی مبتلا به مرضِ من که کارام رو خوب انجام میدم! من که همیشه سر وقت میرسم! من که چیزی رو نمیشکنم!» و امثالهم هستند! این من، من!»هایشان کلافهام میکند. ما با این مادرها و معلمهای ایدهآلگرا بزرگ شدیم. قوانین و انتظاراتشان همچون حکومت نظامی بوده! باید هم نسل ما به افسردگی و اضطراب دچار شود! اصلا هر کسی که مبتلا نشده یعنی یک جای کار میلنگد!!! اینها بر سرِ کاسه بشقاب و علامتِ صفحهی دیجیتالِ یخچال هم بحث میکنند! چیزی که بیشتر آزارم میدهد شباهتهای خودم با این افراد است. وسواس. ایدهآلگرایی. اضطراب. اما من با آنها یک تفاوت اساسی دارم. من مرض»هایم را پذیرفتهام و در تلاشم که راحتتر زندگی کنم. اما مادرم همچنان انتظار دارد که زندگی طبق آنچه که در ذهن برایش برنامه چیده پیش برود و طاقت غیر از آن را ندارد. مثلا اتو حق ندارد که خراب شود! یا چندوقت پیش ن مبل به صورت کاملا سهوی لک شد. مادرم ساعت 3 صبح که رسیدیم رشت، ابر و مایع شوینده را برداشت تا ن را تمیز کند. مدام در ذهنش نگران است که اگه این خراب شه دیگه پول ندارم که بخرم!» من از این موضوع غمگین میشوم. تمام زندگیاش را زحمت کشیده و تلاش کرده. واقعا هم تلاش کرده. اما همیشه در حال دویدن بوده و هیچوقت از داشتههایش لذت نبرده. نکند که من هم دارم همین راه را میروم و خودم خبر ندارم؟! آن هم از نامادریام که از دانشآموز 10 سالهی خودش انتظار فهمیدن زندگی را دارد! 10 ساااال عمر کرده!» خدایا! طفلی فقط 10 سال عمر کرده! بماند که خودش با بیش از 40 سال سن هنوز فرق بین شکستن عمد و غیر عمد را نمیداند! واقعا که ازدواجها مجدد والدینم یکی بدتر از دیگری هستند!!
پ.ن1: فردا ساعت 11 صبح قرار عکاسی دارم و هنوز نخوابیدهام. خوابم نبرد. باورش سخت بود ولی ساعت 3 صبح دوش گرفتم. ساعت 5 صبح لاک مشکی زدم. از همان چند شب پیش که روز خوابیدم و شب خوابم نبرد، چرخهی خواب و بیداریام ریخت به هم.
پ.ن2: دومین پست شبانه. قبلی؛ برویم به جنگ نشخوار فکری
مهم این است که انسان یاد بگیرد. حالا سرعت یادگیری خیلی مهم نیست. مثلا من امروز یاد گرفتم برای آن پسری که همیشه میزد توی ذوقم و به من خیانت کرده بود نباید آهنگ بفرستم. آدم باید کنترل هورمونهایش را به دست بگیرد خلاصه.
نفر عقبی [کلیک]
درباره این سایت